*محمد مهدی نازنینم**محمد مهدی نازنینم*، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
پسرم ازنظرتاریخ قمریپسرم ازنظرتاریخ قمری، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

تمومه زندگیم محمد مهدی

شیرین زبونیای گل پسرم

محمد مهدی جون : مامانی عزیزم من لباسامو خیس کردم دعوام نمیکنی که؟! مامانی : نه عزیزم برای چی باید دعوات کنم؟! محمد مهدی : واااااای چه مامان خوبی دارم. مامانی : مگه قبلا بد بودم ؟! محمد مهدی: آخه بعدا منو دعوا میکردی ، کتکم میزدی !! مامانی در کمال تعجب : من ؟! کی تو رو کتک زدم فقط وقتی کار بد انجام میدی با صدای بلند دعوات میکنم. محمد مهدی : قول بده از این به بعد مامان خوبی برام باشی مامانی: پس تو هم قول بده پسر خوبی باشی.                                         وقتی میرم نماز بخونم ، میگی : التماس دعا منم میگ...
27 فروردين 1394

عکسهای جامانده از سفرشمال( 9 تا 14فروردین 94 )

امامزاده هاشم (ع)          اینجا طبق معمول سی دی بازی خریدی و میگی زود باشید لپ تابمو بدین بازی کنم.       بقیه عکسها در ادامه ی مطلب    قربون پسر با محبتم بشم که یه دفعه تصمیم میگیره گل بکنه و تقدیم مامانی و باباییش کنه.                           یه عکس با آقای خرگوش     یه عکسم با خرس پو ، یادش بخیر کوچیکتر که بودی از اینجور عروسکای تن پوش میترسیدی. ...
26 فروردين 1394

شهر بازی و تله کابین رامسر

از شانس ما هوا خیلی بارونی بود و نتونستی همه ی وسایل بازی رو سوار بشی.       هر چی کردیم با این دایناسور که عاشقشی عکس بگیری قبول نکردی و گفتی : اگه یه دفعه با اون دندونای تیزش منو گاز بگیره چی؟؟؟!!!!! که آخرش نیایش کوچولو رفت و باهاش عکس گرفت.     اینجا هم که سوار تله کابینی و میگی بزار بریم بالاتر ببینیم آخرش چی میشه؟!             اینجا هم تفرجگاه تله کابینه که ما خیلی خسته بودیم و دوست نداشتیم بریم بالاتر و بابایی الکی بهت گفت بالا خطرناکه دیگه نریم ، ولی توی شیطون گفتی بریم بالاتر ببینیم چه خطری هست ؟؟؟!!! ...
25 فروردين 1394

سواحل مجتمع تجاری آزاد بندر انزلی

    ( این شلوار و کلاه رو از این مجتمع برات خریدم.)              این عکسو بابایی اونموقعی که من و مامان نیایش جون رفته بودیم خرید از شما گرفته. به قول بابایی اینجا دیگه حوصله تون داشت سر میرفت.   ...
25 فروردين 1394

رستوران شاندیز رشت

دوازدهم فروردین ماه بعد از برگشتن از رامسر ، دنبال یه رستوران خوب میگشتیم که شام بخوریم تو هم گیر دادی به این رستوران و ما هم برای شام رفتیم اینجا  ولی طبق معمول تو فقط سفارش غذا دادی و به جز دلستر چیزی نخوردی.       تو این عکس هم که عشقت به نیایش گل کرده و بغلش کردی.     اینجا هم داری با قناریا بازی میکنی ، اینقدر اذیتشون کردی که بلاخره صاحب رستوران بهت چپ چپ نگاه کرد و ولشون کردی.       اینجا هم به قول خودت سردت شده و داری کنار شومینه خودتو گرم میکنی.   ...
25 فروردين 1394

شن بازی در سواحل بندر انزلی

  سیزده بدر امسال با خانواده ی آبجی نیایش که خواهر رضاعی تو محسوب میشه رفتیم شمال با وجود اینکه هوا خیلی سرد بود اما تو مشتاق بودی همش کنار دریا باشیم و شن بازی کنی. اینم چند تا عکس از بازیای تو در کنار دریا                                                            گل پسرم در کنار نیایش جون                    بابایی در کنار محمد مهدی جون و نیایش کوچولوی ناز     ...
25 فروردين 1394

نوشتن زیباترین کار دنیاست...

  نوشتن زیباترین کار دنیاست... و زیباتر از آن.. چشم توست که آن را می خواند... نوشتن یعنی نگاه کردن در چشمان... کسانی که دوستشان داریم.. من هر روز خاطراتت را برایت می نویسم.. تا روزی که چشمان تو اینها را بخواند.. و آن روز تمام عشق مادریم را درک خواهی کرد... پسرم ... محمدمهدی نازم ... تا بی نهایت دوستت دارم....   ...
23 فروردين 1394

بهترین من

خوب من   ...     نام تو مرا هميشه مست می كند ...   بهتر از شراب ...   بهتر از تمام شعرهای ناب ...   نام تو اگرچه بهترين سرود زندگي ست ...   من تورا به خلوت خدايی خيال خود،   " بهترين بهترين من" خطاب می كنم ...   بهترين بهترين من...          ...
23 فروردين 1394